جدول جو
جدول جو

معنی روشن گری - جستجوی لغت در جدول جو

روشن گری
((~. گَ))
رفع ابهام، ایضاح
تصویری از روشن گری
تصویر روشن گری
فرهنگ فارسی معین
روشن گری
فرانمون
تصویری از روشن گری
تصویر روشن گری
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشن رخ
تصویر روشن رخ
(دخترانه)
روشن چهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشنگر
تصویر روشنگر
روشن کننده، برافروزنده، کنایه از برطرف کنندۀ ابهام، مفسر، تفسیر کننده، جلادهنده، صیقل گر، برای مثال تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم / بر روی چرخ آینه کردار می رود (سیدحسن غزنوی - لغتنامه - روشنگر)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشن رای
تصویر روشن رای
آنکه دارای عزم، تدبیر و اندیشۀ روشن است، روشن فکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان گیر
تصویر روان گیر
آنکه یا آنچه سبب مرگ می شود، گیرندۀ روان، جان ستان
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رُو شَ گَ)
صیقل و جلا دهنده. (ناظم الاطباء). زداینده. آنکه آهن صیقلی و روشن کند. صقال. جلاء. که زنگ از شمشیر و آینه بزداید. شحاذ. صاقل. آنکه آینه های فلزی و اقسام اسلحه را صیقل و جلا دهد. آینه زدای. (یادداشت مؤلف) :
تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم
بر روی چرخ آینه کردار می رود.
سید حسن غزنوی.
به روشنگر چه از آئینه جز زنگار می ماند؟
صائب.
، برهان وواضح کننده مطلب و معنی و بیان است. (انجمن آرا) (آنندراج). واضح کننده. توضیح دهنده. برطرف سازندۀ ابهام از سخن. روشن کننده سخن. (از یادداشت مؤلف) :
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است.
مولوی.
گفت حق شان گر شما روشنگرید
در سیه کاران مغفل منگرید.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
روشنفکر. که فهم و ادراک روشن دارد. که دارای هوش سرشار و قوه تمیز است:
حیلش را شناخت نتواند
جز کسی تیزهوش و روشن ویر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو غَگَ)
عمل و شغل روغنگر. روغن سازی و عصاری و عمل روغن گرفتن و روغن ساختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ خِ رَ)
خردمند. بینادل:
دگر گفت کای مرد روشن خرد
که سرت از بر چرخ می بگذرد.
فردوسی.
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد. روشن بین. صائب رای. (آنندراج). روشن فکر. لهم (یادداشت مؤلف). صاف دل و دارای ضمیر نورانی. (ناظم الاطباء) : بوسهل در راه چند بار گفت: سبحان اﷲ العظیم چه روشن رای مردی بود بونصر مشکان ! (تاریخ بیهقی).
حکمت آرایان روشن رای را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراطالمستقیم.
سوزنی.
صاحب همت روشن رای را کسب معالی کم نیاید. (کلیله و دمنه). هدهدی بود داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. (سندبادنامه 334). و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید. (سندبادنامه 245). دستور روشن رای مشکل گشای گفت. (سندبادنامه ص 211).
سر برآورد گرد روشن رای
کرد خالی زپیشکاران جای.
نظامی.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر.
سعدی (گلستان).
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری.
سعدی (گلستان).
دل که آیینۀ شاهی است غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
وضی ٔ. نیکوروی. (زمخشری). روشن. تابان. درخشان. (از یادداشت مؤلف) :
به صبح چیست ؟ به صبح آفتاب روشن روی
به خشم چیست ؟ به خشم آتش زبانه زنان.
فرخی.
، نیکوروی. خوشرو:
به من پرویز روشن روی بوده ست
به گیتی در همه ما را ستوده ست.
نظامی.
، مناسب. خوب. شایسته. موفقیت آمیز. عالی:
چشم بد دریافت کارم تیره کرد
گرنه روشن روی کاری داشتم.
خاقانی.
، مقلوب روی روشن:
بتانی دید بزم افروز دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ فِ)
عمل و حالت روشن فکر. (فرهنگ فارسی معین). صفت روشن فکر. تجددخواهی. نوگرایی. و رجوع به روشن فکر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ گُ هََ)
روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل. صحیح النسب. (یادداشت مؤلف). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج) :
شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بد است
صیقل سینۀ روشن گهران دست رد است.
صائب.
چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب
خموشی می کند روشن گهر تیغ زبانها را.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به روشن نهاد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ)
بمعنی شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت، و گرد بمعنی شهر است. (آنندراج) (انجمن آرا). ملکوت. (ناظم الاطباء). رجوع به روان کردشود، قوت و توانایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
روان گیرنده. گیرندۀ روان. آنکه یا آنچه روان را بستاند. آنکه یا آنچه روح از تن جدا کند. روانستان. جانستان:
چه گویی دایه زین پیک روان گیر
که ناگه بردلم زد ناوک تیر.
(ویس و رامین).
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر
که خوک او را بزد یشک روان گیر.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ گَ)
شغل و عمل روشنگر. صیقل. صقال. زدودن زنگ از آهن و آینه و جز آن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به روشنگر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشن فکری
تصویر روشن فکری
عمل و حالت روشن فکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان گیر
تصویر روان گیر
جان ستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشنگر
تصویر روشنگر
جلا دهنده، صیقل گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توان گری
تصویر توان گری
تمول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روشنگر
تصویر روشنگر
بیانگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روشگری
تصویر روشگری
آداب گری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روشنگری
تصویر روشنگری
توضیح
فرهنگ واژه فارسی سره
آوازخوانی
فرهنگ گویش مازندرانی
قرمز روشن
دیکشنری اردو به فارسی